دوستی

 

همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند...

بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند و بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست !

نوبت به او رسید ، از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟

گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم ، بی آنکه مدعی دانستن و دانایی باشم.

پذیرفته شد! گفتند : چشمانت را ببند و چشمانش را بست...

وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است !

با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم ؟!!

سالها گذشت... روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد !

بازاندیشید : عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم ...!

با فریادی غمبار سقوط کرد...

نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش!

با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد !

تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود ... 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, | 16:51 | sina cheraqhi |

Menu
.............................................
Other
.............................................

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 542
بازدید کل : 110401
تعداد مطالب : 174
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1



Online User

کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

Flying Icon
خرید ساعت مچی

کد حرکت متن دنبال موس http://chatparsian.ir/

چت روم

چت روم

چت روم

http://chatparsian.ir/Chat چت روم